چند خاطره جالب

دیشب بامداد کارای جالب زیادی میکرد. کلا این روزا ابتکارش فوق العاده شده و کارایی میکنه که آدم از اون حس  فکر پشتش به وجد میاد.

دیشب با اون اسباب بازیای مربعیش یه مکعب درست میکرد، تو خالی ، و توش یه چیزی میذاشت. بعد مینشست رش و میگفت تخمکردم نشستم روش جوجه در بیاد. بعد یه خورده تکون تکون میخورد و وجه های اون مکعب از هم جدا میشدن. هی داد میزد تخمم داره میشکنه وای وای... بعد بلند میشد و میگفت جوجه ام دراومد... بعد به ما نشون میداد که مثلا یه سوت یا عکس باز لایتیر از توی مکعبش بیرون اومده... کلی خندیدیم.

دیشب با باباش برای اولین بار رفتن زنجیر زنی توی مسجد. خیلی بهش خوش گذشته بود.

دیروز برای اولین بار ساعت چهار بعدازظهر از خونه تنهایی رفت بیرون. گفت دلم میخواد شیما و شمیلا رو ببینم. کوچه بغلیمون میشینن و قبلا تو مهد خاطرات کودکی بودن. رفت و اومد و گفت نبودن. بعد اومد بالا و گفت میشه برم بیرون خاک بازی کنم؟ گفتم برو. رفت و چند دقیقه بود و باباش نگرانش شد و به بهانه کیک دوقلو کشوندش بالا و گفت خطرناکه تنهایی بیرون باشه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.